سید محمد صدرالدینسید محمد صدرالدین، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

پسری و دختری

سلیمان

به اقاگلی می گم صدرالدین دیشب برای اولین بار رفته سینما و با معجزه و شیطان اشنا شده... بعدشم فیلم رو با صدای دالبی دیده و حسابی جوگیر شده چون وقتی برگشتیم خونه حسابی توی دلم قلمبه شده بود... دوشنبه اقاصدرا صاحب یک روروک زرد و ابی جینگولی چیکویی شد ... من و مامان و بابا رفته بودیم طرف بازار / و گفته بودن اوونجا یک قسمت مخصوص سیسمونی هست / خیلی چیزها داره که من فقط روروکش رو خریدم... و یک عروسک تزیینی برای نرده های تختش ... عصر دوشنبه هم رفتیم نی نی سالن و کپل پا و تخت و کمدهاشو دیدیم... خیلی تنوع توی تخت و کمد وجود داره . ادم باید تکلیف خودشو روشن کنه مثلا چه رنگی می خواهد سفید یا رنگ چوب یا مثل من یک تخت دو منظوره ( یعنی هم برای ن...
28 مهر 1389

امروز حرفم میاد

سلام...   دارم سیب هایی رو که مامان جون بهش دعا خونده رو می خورم بسی خوشمزه است . کسی دلش نخواهد جاتون خالی .... من تصمیم گرفتم صدرا رو به نام صدرالدین توی خونه صدا کنم/ حالا نمی دانم نظر بقیه چیه ولی من از لفظش خیلی خوشم میاد .... هانی میگه ای بابا یک نی نی کوچولو رو با این نام قلمه سلمبه صداش کنی چی میشه/ فقط تصورش کنید با یک کیف دو برابر هیکلش داره میره کلاس اول و اسمش هست : صدرالدین الهیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دیروز با دوست دوران لیسانسم صحبت می کردم کلی از نی نی دار شدن من ذوق کرد . نی نی خودش الان یک سال و یک ماهشه و موقع خوردن شیر می می مامانشو گاز می گیره&...
25 مهر 1389

روزهای پاییزی

دیشب به سرم زد برای دونه ایمیل درست کنم که تاریخ تولدش رو زدم چهار ماه دیگه و یاهو با کمال تعجب سوال کرد مطمئنی ؟؟؟ و بعدشم کلی کلاس گذاشت برای نی نی من و من هم بیخیالش شدم... حالا این روزهای سرد پاییزی من که صبح ها دارم با صدرا قران می خونم و بعدشم زبان یا داریم ناهار درست می کنیم بعد از ظهر م که خوابیم تا ساعت پنج بعدشم که تا می جنیبیم میشه شب و تازه من راهی حیاط ساکت خونمون میشم ... دیشب که توی حیاط قدم می زدم پیش خودم حساب کردم سال دیگه این موقع دونه من هشت ماهه هست و حسابی شیرین شده . و دیگه سرگرمی من و خانواده جوره....
21 مهر 1389

دختر یا پسر مساله این است

سلام ساعت یازده شب شنبه است من پای کامی هستمو اقاگلی مشغول درس خووندن/ میرم توی سایت نی نی سایت و می رسم به جدولی که بر اساس زمان تشکیل جنین تعیین می کنه نی نی دختره یا پسر....حساب می کنم و نتیجه رو میبینم اما هیچی به اقاگلی نمی گم  جنین ۲۲ هفته ای ساعت یازده صبح یکشنبه مامان پشت در اتاق نشسته و یک عالمه مریض هم توی صف برای نوبت / ما زودی رفتیم تو چون همسر اقای دکتر بودیم / من روی تخت معاینه برای سونو دراز کشیدم و اقاگلی داره از من و مانیتور سونو فیلم می گیره و این خانم دکتر هست که در کمال خونسردی اوون قربیلک رو روی دل من اینور اوونور می بره و   در جواب من که خانم دکتر سرش کدوم طرفه ؟ میگه اینا مهم نیستن من فقط یک سونو ساده...
19 مهر 1389

خلوت دل

باباگلی رفته یک عالمه به خریده تا مامان گلی بخوره و دونه خوشگل و لپ گلی بشه من: اقاگلی دونه الان دوست داره روی در چوبی اتاق خواب یک چشم چشم دو ابرو بکشه ..... اقاگلی : دیگه چی این کار رو انجام بده بابا جون یک ابرو توی هم میکشه که حساب کار خودشو بکنه  من: ای بابا دونه خودشو برای باباجون لوس می کنه و یک نقاشی هم روی در اتاق خواب اونها می کشه اقاگلی : گوشتش شیرین باشه هر کاری خواست بکنه اینجا یعنی اگر  دونه بتونه خودشو توی دل باباجون جا کنه هر کاری دلش خواست می تونه بکنه اپیزود بعدی : مامان پشت تلفن: هانی میگه دونه الان کجاست؟ من: (روی تخت دراز کشیدم تاق باز و باز هم دونه رو گم کردم ) فکر کنم رفته پارک نمی تون...
16 مهر 1389

این هفته

ما یک هفته زودتر رفتیم پیش دکتر یعنی شنبه این هفته به جای هفته دیگه چون بنده دچار یک موضوعات غریبی شده بودم و ترس برم داشت نکنه بلایی داره سر دونه میاد که خدا رو شکر دکتر گفت هیچی نیست و طبیعی است... یکیش کشیدگی شدید پوست شکمم هست که بعضی وقتها فکر می کنم داره منفجر میشه . قلب دونه کوچولو این دفعه با فاصله کمتر میزد یعنی بیشتر شبیه ادمی زاد قلبش می زد اخر دفعه پیش ۲۰۰ تا در دقیقه بود. و خبر مهم اینکه : هفته دیگر ما می ریم تا جنسیت دونه رو مشخص کنیم . دیروز رفتم ازمایش دوم خون دوران بارداری رو دادم/ توی درمانگاه پر از نوزاد بود. فکر کن اوونقدر کوچولو بودن. به اقاگلی میگم یعنی دونه هم به دنیا بیاد همین قدر کوچولو هست ؟ میگه پس فکر کردی...
14 مهر 1389

خبر

سلام. من خوبم / دونه خوبه و کم کم داره شیطون میشه / یعنی مامیش داره کم کم تکون هاشون رو حس می کنه/برایش از روی نت چند تا اهنگ عمو پ...و...ر...ن...گ دانلود کردم و می ذارم گوش بده..... کوچه رو که بالا میام نفسم میگیره از تاثیرات توی خونه بودن هست ولی تا کلید رو توی در می چرخونم می پرم پای تلفن که داره زنگ می خوره و مامی شوهری میگن بدو بدو بیا بالا و من غافلگیر بوی اش رشته پشت پای عمه جون میشم و با ولع تمام یک بشقاب بزرگ می خورم..... لذتی می بریم منو و دونه از خوردن این اش که بس به جا بود....     ...
5 مهر 1389

سهم

دونه عزیز من داره هر روز بزرگتر میشه توی دل مامانیش و بنده هر لحظه منتظرم تا اولین تکون های این موجود نازنین رو حس کنم.... میگن توی ماه چهارم و به بعد اتفاقات خوبی می افته و تا ماه هفتم که مامان سنگین میشه بهترین دوران بارداری هست.... دیروز که داشتم یک سوره می خوندم نوشته بود همه شما یک نگهبان محافظ دارید / همون جا دونه رو سپردم به فرشته محافظش و به خدا گفتم مواظبش باشه حتی در قبال همه کوتاهی هایی که ممکنه من داشته باشم براش... ...
31 شهريور 1389

دونه نبشت

سلام میرم توی سایت نی نی لند و قسمت رشد هفته به هفته جنین / کاری که از اول بارداری انجام دادم و اقاگلی مخالفش هست / میگه اینجوری یکسری حالت های بدی که ممکنه برایت پیش بیاد به صورت تلقینی درونت شکل بگیره/ مثلا اینکه ماه دوم بارداری حتما منتظر ویار باشی/ ولی کو گوش شنوا.... یک حال خاصی داره وقتی تو میری می خونی نی نی کوچولو الان داره چیکار می کنه یا می خواهد توی این هفته چه کارهایی انجام بده...و من همیشه یک سه هفته جلوتر رو هم می خوونم.... خیلی کیف داره حالا هر چی ماه من بالاتر میره دونه بزرگتر میشه و جای بیشتری توی دل من میگیره و شیرین تر میشه...... عاشقشم یک دنیا..... دونه شیطون عاشق سمت راست دل منه همیشه میره اوونطرفی قایم میشه / ...
26 شهريور 1389