سید محمد صدرالدینسید محمد صدرالدین، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره
یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

پسری و دختری

تولد

سلام  تولد مامان بود/ ماشین جدید رو هم همان روز برایش تحویل گرفتیمو ماشین قدیمی به نام پسرک ما شد .... عصرش در پارک کلی خوش گذراند
7 تير 1391

راه نمی رود چرا؟

سلام غصه که داری خدا هم برایت غصه های جدیدتر ردیف میکند که کامل غصه دار باشی.....  دیدی وقتی مهمانی دعوتی پشتش مولودی هم دعوتی ... سه ساعت بعدش عروسی هم باید بروی و فردایش هزارکار داری ... مثل وقت دکتر و خرید فلان چیز و بهمان چیز .....  یکهو انگار همه با هم برنامه ریزی می کنند.... خدا رو شکر امروز بردیمش برای قد و وزن.. خانومه گفت چرا دکتر نمی بریدش ؟!!!! کوزه گر از کوزه شکسته اب می خورد....  گفت پسرک تا حالا باید راه افتاده باش... ببریدش دکتر بگوید چه باید کرد ...  گفت شاید یک تزریق کلسیم کافی باشد..... گفت پسرک دلش می خواهد راه برود ولی پاهایش توان ندارد...... حالا من هستم و پسری که خوابیده/ ارام و قشن...
31 خرداد 1391

کلمات

سلام صدرالدین میگه اب   میگه نه میگه بابا اب رو ارادی میگه... نه رو تازه یاد گرفته و بابا رو غیر ارادی عکس دیوار رو نشون میده ولی خبری از ماما نیست................................... دوباره تصمیم گرفتیم بخوابه توی تخت خودش... دوشبه که تخت زرد رو جمع کردیم.... رفت برای بعدی !!!
9 خرداد 1391

سعداباد

سلام  دیروز که روز موزه بود رفتیم سعد اباد و یک عالمه عکس انداختیم با اینکه صدرالدین چسبیده بود به بابا و اصلا عکس تنهایی نداره ولی خیلی خوش گذشت.... این بار اولی بود که پسرک به موزه رفت !! سوسول بازی نوشتاری
30 ارديبهشت 1391

اولین سفر مشهد

سلام چهارشنبه صبح بابا اینا اوومدن دنبالمون و راهی مشهد شدیم. هتل توریستی رفیتم.  حرم مثل همیشه شلوغ بود...  صدرالدین انقدر چهاردست و پا در صحن زیرزمینی رفت و امد می کرد که شبها از حال می رفت..... پسرم در ماشین فقط بغل من می نشست / خدا رو شکر هوا خوب بود ولی بعضی وقتها تحملش سخت میشد....رفیق فابریک بابا است.... سر صبحانه ادای هانی را در اورد و دستش را زیر چانه اش می زد.... جنس شناس شده است و بالشتش را می گیرد بغلش ..... خدا را شکر غذا خوردنش خوب بد ... مشکلی پیش نیامد... حتی سرما هم نخورد....  یک جفت کفش برای صدرالدین خریدیم ....پسرک را در یک ماشین ساعتی نشاندیم و سه ساعت حسابی در فروشگاه الماس کیف کرد.....
14 ارديبهشت 1391

اولین تاتر

سلام دیشب صدرالدین را بردیم تاتر به..زاد محمدی ... کلی خندیدیم ..... وقتی اخرش از زندگی گفت و خدا بغضم گرفت ولی ............   دوستتون دارم مثل همیشه
5 ارديبهشت 1391

5 روز

سلام هوا بس جوانمردانه عالی است ... درختهای باغ کوچک خانه ارزوها پر از شکوفه شده ... اول از همه درخت زردالو بعدش دو تا گیلاسها... درخت شاتوت هم می خواهد بیدار شود... چمن ها سبز شدند... با کود پایشان حسابی رنگ گرفته اند.... بنفشه ها که دیگر هیچ.... رزها برای تابستان امده اند... خلاصه باغچه جان می دهد برای عکس های بهاری .....  پسرک خوشحال می پرد بغلم که برویم سه چرخه سواری... بد عکس که هست ولی به هر زوری شده ازش عکس می گیریم..... شب که میشه اول مراسم اب خوری داریم .... مسیر رو خودش نشان میده/ قبلش باباگلی میاد و محکم بهش میگه :اب!!!!!   بعدش مه می خوره و بدش پشتشو می کنه به من و می خوابه......    ...
26 فروردين 1391

حوس

سلام عجیبا و غریبا .. صدرالدین دو ساعته خوابه و من خوابم نمیاد.....  حس نوشتنم گرفت... یک حس لذت بخشی که بچه ات با شکم پر خوبه و تو ظرفهای ناهار رو شستی و نماز خواندی و کاری ندای جز الافی ....بیا و وبگردی کن و خوش خوشانت بشه.... از خواندن وبلاگ دوستام لذت می برم....
20 فروردين 1391

از پسرم

سلام پسرک در ماه سیزده از ماه شمسی است... یعنی سیزده ماهش دارد تمام می شود/ ان روزی یادم امد خیلی کم اینجا درباره اش نوشتم.... هنوز چهار دست و پا می رود... دکتر گفت ۱۵ ماهه که بشود راه می افتد/اگر خدا بخواهد.... غذا خوردنش افتضاح شده/ به زور و دعوا و کتک و بشین و بخور که نه ولی به زور شان شیپ و گرسنگی مفرط غذا در حلقش می ریزم.... خلاصه که پروژه غریبی شده غذا خوردنش.... خدا سرتان بیاورد تا بفهید چه می گویم/ فوبیا گرفته ام که غذا گرم کنم و نخورد ... برای همین تا گرسنه نشود غذا بهش نمی دهم.... از حمام فراری است/ امروز بردمش با صندلی غذایش / تمام مدت چسبیده به من و جیغ می زد... بچه ام اب گریز است/ خیلی بدتر از من است.... عاشق کارتون شا...
18 فروردين 1391