سید محمد صدرالدینسید محمد صدرالدین، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

پسری و دختری

از همه چیز

سلام این روزا استرس زیادی رو تحمل می کنم.....چهار روزه تی وی رو خاموش کردم و دیگه صدرالدین کارتون نمی بینه... شنیدم دیر حرف افتادن بچه ها به همین دلیل می تونه باشه.... حالا روزا سرشو یکجوری گرم می کنه/ از بس دی وی دی ها رو دیده بود خودشم حالش بد بود و هرچی می دید سریع می گفت عوضش کن....  توی دوران مریضی من هم این دیدن ها زیادی شده بود... یعنی یکجوری که صبح بیدار میشد دست منو می گرفت سمت تی وی ... همه چی تی وی ..... حالا بزرگ ترین معضلم غذا خوردنش هست که بدون تی وی یعنی یک پروژه تمام عیار خودم بخورم.... منم ظرف غذا می زارم جلوش/ البته که زیاد بلد نیست با قاشق غذا بخوره ولی به کمک فیله مرغ و کباب یکجوری غذا به بدنش می رسه..... ...
1 بهمن 1391

تولد زودهنگام

سلام به خاطر حضور زودهنگام عمه بزرگه یک تولد سوری و تقریبا کامل برای صدرالدین برگزار کردیم... از تزیینات تولدش زدیم... کیک پختیم.. تزیینش کردیم... شمع روشن کردیم .. فشفشه ترکوندیم و یک ظرف بزرگ ماکارانی/ میگو پفکی/ حمص اسفناج/ تیرامیسو/ دسر شکلاتی/ سبزیجات/ سالاد کلم... سوپ شیر... همه چیز کامل و عالی بود... صدرالدین یک پازل دوزاده تایی کادو گرفت...
15 دی 1391

جشن یلدا

سلام صدرالدین عزیز م امسال دومین یلداش رو جشن گرفت... جشن امسالمون متفاوت شد/ خانه خاله من بودیم/ خوش گذشت فقط باباگلی با ما نبود  
1 دی 1391

اسباب بازی

سلام بگذریم و برسیم به صدرالدین بردمش خانه اسباب بازی/محیطش را دوست نداشتم/ بیشتر برای اینکه ایمن نیست/ شاید چون پسرک هنوز کوچکتر از بقیه است و من می ترسم له شود زیر دست و پاها... حالا برایش کارگاه خلاقیت پیدا کرده ام احتماالا می برمش ....  
20 آذر 1391

صدرالدین

سلام صدرالدین به زبان کره ای حرف می زند/ پسرم دارد زبان باز می کند.... عشق ماشین بازی است دیشب دور سرش را اصلاح کردیم. خوشگل شد...
16 آذر 1391

یک هفته دیگر

سلام صدرالدین این شب ها دست دور گردن من می خوابد. کم کم دارد دویدن  را یاد می گیرد.... حرف هم هنوز خبری نیست.... دوست داشتنی تر می شود...
13 آذر 1391

تاسوعا و عاشورا

سلام تکیه مثل هر سال شلوغ بود.... تاسوعا صبح رفتیم محله بغل که خبری نبود/ هی علی بابا گفت هیچ دسته ای نیست من هی گفتم هست.... برگشتیم خونه و مامان و بابا و هانی برامون غذا نذری اوردن و با هم خوردیم.... شبش باز هم توی محله ما دسته راه افتاده بود که کلی خوب بود... صبح عاشورا رفتیم محله بغل و کلی چیزای نذری خوردیم.... شله زرد/ شیر/ نون و پنیر ....اش و کلی ایستادیم تا دسته به محله برگرده.... صدرالدین کلی بهش خوش گذشت با بابا که بهش میگیم دوستش کلی بازی کردند... برگشتیم خونه و ناهار .... یعنی عصر دیگه ناهار خوردیم... شب هم شام غریبان و شمع و لیوان مخصوص صدرالدین... برگشتیم خونه و خواب ... کلی از صدرالدین عکس انداختیم... پس...
6 آذر 1391

اولین ها

سلام صدرالدین برای اولین بار از وقتی مسافرهامون رفتند سرما خورده . و پشت بندش منم سرما خوردم و چون توی خونه نبودیم هی سرما رفته و برگشته.... پسرک که انتی نمی خورره/ مولتی هم نمی خوره.... شلغم خام هم دوست نداره/ شیر را باید به صورت شیر و موز بدهم بخوره. ماست رو دوست نداره.... جاتون خالی هفته قبل یک عالمه خط کشیده روی دیوار پشت کمد من با مداد ابی /بعلاوه خط خطی های غرور افرین روی سرتخت ما..... پسرک این روزا یاد گرفته پازل های دو تیکه رو جور کنه....از نوع حیوانات  از پازل فومی خسته شده کارتن word world  رو بسیار دوست داره... بی بی انیشتین رو هم بسیار می بینه... بسیار یعنی در حد مرگ مغزی من.... سی دی  your baby can r...
21 آبان 1391

دعای عرفه

سلام برای پسرم بهترین چیزها رو می خواهم که افریدی.... ببرش تا عرش.... عزت نفس بهش بده... قدرت بهش بده... صلابت بهش بده... دیدش رو باز کن.. راهش رو روشن .... برای خودمون هم می دانی ارامش ....
4 آبان 1391