سید محمد صدرالدینسید محمد صدرالدین، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

پسری و دختری

نفس عمیق

سلام... همه نفس عمیق بکشید .... یک هفته دیگه باید منو تحمل کنید. حقیقتش از اینقدر زود اپ کردن اذیت کردن نیست بیشتر می خواهم حال و هوای این روزا رو ثبت کنم... از فکر و خیالام تا اتفاق های دور و برم ... امروز وقت دکتر داشتم و مامی شوهری همراهم اوومد یعنی به جای اقا گلی پدرشوهری و مامانش منو بردن که اقاگلی به درسش برسه... امروز صدای قلب صدرالدین رو ضبط کردم ... تا حالا یادم رفته بودا.... خوب دکتر گفت یک هفته دیگه باید صبر کنیم ... نی نی جان از نظر ریلکس بودن به خودم رفته ارامشش منو کشته.... دکتر گفت قرار ما جمعه است ولی اگر نیومد شنبه بیا برای معاینه داخلی ( نمی خواهمممممممممممممممم.. خجالت می کشمممممممممممم) و یکشنبه صبح تشریف ببری...
23 بهمن 1389

پا به ماه ها

سلام... در حال حاضر سه عدد پا به ماه داریم: اولیش یک عدد مامان واقعی هست که نی نی توی دلش هی لگد می زنه و هی خودشو کش و قوس میده / دل مامانیش رو اب می کنه ولی هنوز سرش یک میلی متر هم پایین تر نرفته... دومیش یک عدد مامان بالقوه هست که در اینده مامان میشه ولی چون جمعه هفته اینده امتحان ارشد داره انگار اوون هم داره می زاید و کسی نیست جز خاله همین نی نی اولی و سومیش یک اقا است رفته توی جلد یک پا به ماه و داره با یک استرس شدید مقابله می کنه / غذا خوردنش به شدت کم شده و پشتش چهار تا جوش گنده زده/ هی راه میره و هی درس می خونه و هی میگه هیچی یادم نیست / ایشون ۵شنبه فارغ میشن و ایشون هم کسی نیست جز بابای همون نی نی اولی... فرق این سه تا با ...
22 بهمن 1389

بچین و پاورچین

سلام... خوبیم... استیکر بالای وبلاگم میگه سه روز ولی باید یک هفته دیگه رو هم بهش اضافه کنم / یعنی اینطوری که بر میاد شاید شب تولد به دنیا بیاد ... امروز عصر مامان و بابا و هانی میان تا دیگه اتاق اقاپسری رو درست و درمون بچینیم و خلاص شیم... و اتاقش از بازار شامی در بیاد... مامان جونم دوباره رفته کلی برایش چیزای جینگولی خریده...       خدایا شکرت ... ...
21 بهمن 1389

تلگرافی

سلام... ساعت یازده صبحه و ما بعد از کلی تلفن کاری دم خونه خودمون به سونو فزیوبیوکال رسیدیم.... دکتر قربیلک رو می چرخونه و صدرالدین ظاهر میشه... باباگلی داره فیلم می گیره و درباره سونو سه بعدی با دکتر بحث می کنه... و دکتر قلب. ستون فقراتش و جمجمه و مثانه و استخوان پا و چشماش و بینی و یک چیزی که نشون میده حتما پسره !!!! و دستا و انگشتای کوچولوش که مشت کرده رو نشون میده و میگه: سه کیلو و پنجاه گرم وزنشه . قدش بلنده. سرش به سمت پایین چرخیده . پاهاش زیر قفسه بنده قرار داره... تنفسش خوبه و ضربان قلبش ۱۴۰ در دقیقه مثل سم اسبان تیز رو می مونه.... من الان در هفته ۳۸ و سه روز هستم و تاریخ زایمان رفت برای اخر بهمن تا حداکثر روز عید اسفندی ......
19 بهمن 1389

هیجان

به نام خدا ....  فردا اخرین سونوگرافی رو انجام می دهم و شاید بتوونم دست و پای صدرالدین رو قبل از تولد و از داخل شکمم ببینم... فردا معلوم میشه صدرالدین دقیقا کی میاد... وزنش و مکان دقیق سرش هم مشخص میشه.... شوهر عمه دومی از ینگه دنیا اوومده و برای صدرالدین دو دست لباس اورده فکر کنم یکیش برای عید اندازه اش میشه... یکی هم برای تابستان بعلاوه یک اسباب بازی نوزادی و ماشین کنترلی ...
18 بهمن 1389

سیسمونی

سلام.... امروز عصر وقت دکتر داشتم خیلی سریع کارم انجام شد با مامان رفتم و برگشت اقاگلی اوومد دنبالم... همه چی مرتبه و برای سه شنبه میرم برای سونو اخر که هم وضعیت نی نی تودلی معلوم بشه و هم تاریخ زایمان....  دکتر میگه همه چی مرتبه...     و سیسمونی .... با حلول ماه ربیع طلسم چیدن سیسمونی پسری من شکسته شد ...  خواهر شوهر سومی با مامانم اوومدن کمک... صبح ساعت ده اقاگلی وسایل رو میاره بالا/ نوار نی نی کوچولو رو گذاشتم / مامان قران به دست جلوی در ایستاده و اقاگلی همه چی  رو میاره توی اتاق صدرالدین.... بغضم گرفته/ خیلی خوشحالم/ دارم فیلم می گیرم و هی بغضمو فرو می دهم / باباگلی ازم فیلم می گیره و من چمدان...
16 بهمن 1389

دعای باران

 دعا می کنم خدایا قسمت میدهم به فرشته ای که توی دلم هست و از همه هدیه های دنیا برام با ارزش تره... من خیلی راحت به دستش اوردم برای همین قدرشو خیلی می دانم / به خاطر همین فرشته که انگشتاشو می زنه به دلم و حسشون می کنم به بابا گلی مهربونش کمک کن با همه تلاش هایی که می کنه و همه گذشت هایی که برای همه اطرافیانش انجام داده و میده امتحانش رو خیلی خوب بده و با همین دستایی که تو بهشون قدرت دادی و همین فکری که تو بهش عطا کردی مریض ها رو درمان کنه...
12 بهمن 1389

دیوونگی های من

سلام...   دیروز پیش دکتر بودم .... قبل من یک خانومی رو داشت ویزیت می کرد که انگار جواب ازمایش هاش زیاد خوب نبود و دوباره باید انجامشون می داد.... یکهو دلم ریخت . ولی دکتر بهش گفت با درمان خوب میشی و مشکلی نداری.... بعدش نوبت من بود و بهش میگم دکتر من استرس دارم می ترسم ... میگه از چی از تاریخ زایمان؟ دست هیچ کسی نیست / هر وقت بخواهد میاد/ یکمی سر دلت خالی شده ولی دلیل بر این نیست که همین فردا به دنیا بیاد ... میگه خدا رو شکر کن همه چی خوبه و هر دو سالم هستین/ و من  برگه بیمارستان رو ازش گرفتم  و قرار بعدی ما شد هفته اینده و این یعنی نی نی داره میاد دیگه     ظهر توی اشپزخونه می خواهم ماکارانی درست کنم...
10 بهمن 1389

بیست انگشت

 لحظه شماری های ما برای اوومدنش به بیست انگشت رسیده... اگر خدا بخواهد هفته دیگه سیسمونی رو با کمک مامی و هانی می چینم .... فکر کنم اخرش پسر گلی بیاد و من هنوز دستم زیر چونه ام باشه .... تازه هنوز کیف بیمارستان رو هم اماده نکرده ام... بعضی ها دو ماه پیش همه چی رو اماده کردند...
8 بهمن 1389