سید محمد صدرالدینسید محمد صدرالدین، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

پسری و دختری

غش و ضعف

مامی میگه هی تقویم رو نگاه می کنم و هی دلم ضعف میره / ماه دیگه این موقع من توی جا خوابیدم/ صدرالدین داره شیر می خوره و خدا کنه حرف و حدیث اوون ده روز کم باشه/ نه اینکه این خانواده ها همشون نازا بودن عقده بچه دارند/ بچه من قراره قورمه بشه....
4 بهمن 1389

از من به تو ..

از امروز روزشمار من شروع میشه یکی برای امتحان پدر و یکی برای اوومدن پسر .... دلم می خواهد این ماه اخر یواش یواش بگذره چون همسری اخر ماه امتحان داره امتحانی که دوباره از صمیم قلب ارزو می کنم نتیجه داشته باشه و اخر این سی روزی که بگذره پسری میاد / یعنی عملا من نه روز رو شت سر گذاشتم و کنتور ماه نه داره کم و کمتر میشه..... دوستتون دارم. از فردا وارد ماه نهم میشم . دوران بارداری داره تموم میشه . اولش سخت بود وسط و اخرش خوب . یعنی وسطش عالی بود . این ماه اخر هم به خیر بگذره یعنی پایان شیرین اولین تجربه من درباره یک دوران طلایی که دوستش داشتم. خدا رو شکر از وضعیت ظاهریم نه پف کردم نه ورم اوردم فقط اضافه وزن بارداری و شکم قلمبه / قیا...
29 دی 1389

رفتم دکتر

سلام... ۵شنبه عصر ساعت جهار بعد از ظهر تخت و کمد اوومد و تا هفت شب نصبش طول کشید... اقای نصاب با سلیقه کجکی اتاق رو تبدیل به دالان کرده بود و اقاگلی همراه مامی شوهری اوومدن و همه وسایل رو جابه جا کردند و اتاق به صورت ال چیده شد و یک شکل درست و درمون گرفت... در حالت اول دراور و تخت سمت چپ بود و کمد بالای اتاق و ویترین اصلا توی عکس نمی افتاد...بنابر این بنده نمی توانستم اقازاده رو بعدا دید بزنم که ایا خوابه یا بیدار و مجبور بودم تا بالای سرشون برم و مطمئنا ایشون با دیدن بنده چشماشون باز میشد.... نتیجه اخلاقی به حرف ادم های غریبه برای ابراز سلیقه گوش ندین حتی اگر تجربه داشته باشند... بعدش هم به این حرف هم اهمیت ندین که برای جابجایی و شل و...
25 دی 1389

نوشتم

سلام ۵ شنبه تخت و کمد صدرالدین رو میارن. کله جناب اقا به شکم مبارک من فشار میاره و باباگلی دستشو می زاره روش و بوسش می کنه و بهش میگه:بابایی خوبی ؟! چند وقته همسری بالا و توی اتاق صدرالدین درس می خونه و من توی اتاق خودمون روی تخت / سکوت توی خونه می پیچه ولی من دوست دارم 
21 دی 1389

اخر هفته

سلام... اخر هفته خوبی رو داشتم. ۵نشبه عصر مامان و بابا اومدن دنبالم و رفتیم بهار برای خرید یکمی وسایل اتاق جناب پسرگلی ... یک یکتاب استخر . یک بسته استیکر . وسایل بهداشتی حمام . یک سطل و جا دستمالی بع بعی . یک قاب سه تیکه پو و یک زیر جیشی پو   ( شرمنده ) و دو بسته پنپرز ماحصل خرید ما بود . فکر می کنم هر چی هم بخری باز هم چیزایی پیدا میشن که فروشنده ها بخواهند راضیت کنند که واجب هست و باید بخری!!!!! مثل ناف بند که پسره به اصرار می گفت بخر می خواهد ا .... تازه یک نکته: برای نی نی ها روروئک نخرید یعنی احتمالا تا چند سال دیگه این وسیله حذف میشه . دانشمندا تحقیق کردند خطر سقوط داره و به جای اوون با همون شمایل یک وسیله ای درست ...
17 دی 1389

دی امد

سلام... سه شنبه قبل از تاسوعا است / با بابا و مامان راهی سهروردی میشیم برای انتخاب موکت اتاق صدرالدین... بعد از کلی بررسی که فقط قرار بود اتاقش موکت طرح کودک میشه تصمیم می گیریم یک موکت سبز بگیریم و بعدشم یک قالی طرح کودک با پو دوستانش انتخاب می کنیم که خیلی خوشگل از اب در میاد / عصر می ریم موکت رو تحویل می گیریم و میاریم می بینم همه چی اندازه است . اتاق اولی خالی میشه یعنی چوب لباسی و کمد سه طبقه و مبل های راحتی میان بیرون بعلاوه فرش اتاق و یکهو خونه منفجر میشه.... مامان و بابا میرن و من و اقاگلی مشغول مرتب کردن میشیم و کلا مبل ها میان جلوی اشپزخونه و فرشش بعد از کلی جابجایی میشینه یک گوشه از همون پذیرایی . دکوراسیون اتاق وسطی هم تغییر ...
4 دی 1389

می ترسم

سلام... خدایا چرا پس بارون نمیاد.... چرا پس این هوا یکمی دلش نمی گیره . چرا اسمون قهر کرده؟ و من هر روز پرده اتاقم رو کنار می زنم که یک ابر کوچولو ببینم ولی دریغ . تازه من جام خوبه و اسمون بالای سرم ابی هست . بنده خداهایی که توی دود و دو زندگی می کنند چه می کشند . دیروز با مامان برای گرفتن جواب ازمایشم تا تجریش رفتیم .برگشتیم خونه داشتم می مردم... فعلا که اقاگلی خروج از منزل رو ممنوع کرده... فقط ده هفته دیگه مونده.... بهش میگم باید با من بیای توی اتاق زایمان. میگه ای بابا نمی زارن خوب . میگم تو دکتری تازه هر کی ببینتت فوری بهت میگه باشه... من می ترسم... و واقعا هر روز که به تولد صدرالدین نزدیک تر میشم بیشتر از بیمارستان و ...
17 آذر 1389