سید محمد صدرالدینسید محمد صدرالدین، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

پسری و دختری

کاخ گلستان

سلام دیروز رفتیم کاخ گلستان نه اینکه روز موزه بود مجانی هم بود:)) خیلی هم شلوغ بود.... به نظرم قاجار خیلی اصیل تر و با کلاس تر از  پهلوی است... بعدش رفتیم مسلم و ناهار خوردیم / رسیدیم خانه ساعت ۳و نیم بود... عصر رفتیم شهر کتاب و  چهار تا کتاب درباره کودک خریدم... با اینکه پسرک از کل روز کاخ پیماییش فقط در حیاط کاخ قدم می زد و با بابای من همراه بود..... کلی شیطانی کرد و خوش گذروند      
28 ارديبهشت 1392

برنامه جدید

سلام  پسرک دارد به ماه خردادیش نزدیک می شود یعنی 26 ماه تمام... باید برای پروژه پنپی گیری اماده شویم .... می گویند زمانش بگذرد تنبل می شود.... راستش چون خودم تصور درستی از این موضوع ندارم خیلی خوب ارتباط نگرفته ام و ازش فرار می کنم یکی به خاطر نجس کاریهایش ... یکی برای تنبلی خودم یکی برای اینکه پسرک هنوز حرف نمی زند یکی برای اینکه فکر می کنم نتواند پاسخ خوبی بدهد یکی اینکه کلی کتاب راجع بهش خوانده ام ولی تلاش نمی کنم...... همان نوستالژی مخصوص خودم که می دانم نمی شود.... تجربه های زیادی هم خوانده ام ولی مقاومت خودم است.... یک دلیل دیگر هم دارد تجربه از شیر گرفتنش هنوز اتش به جانم می زند... وقتی نوک ارنجم را به دهنش می...
24 ارديبهشت 1392

همدان نامه

سلام صدرالدین برای اولین بار رفته همدان/ غار علی صدر / هگمتانه / هتل توریستی / لاله جین و پسر بسیار خوبی بوده است .... صدرالدین ناهار می خورد و می گوید به به .....................  دیروز کلی با بابایم عشق کرد..... چسبیده بهش .... برای هانی ادا در می اورد..... جایتان خالی شیرین تر می شود.... دست می زند روی پنپی و می گوید په په ............ خدا برایمان همیشه حفظش کند....
21 ارديبهشت 1392

سفر شمال

سلام پسرک هم خوبه/ بزرگ شده.... قد کشیده....  می خواهد حرف بزنه/ الانی هی میگه ویو ویو.......  چهار روزی رفتیم شمال و عمارت نارنجی.... به معنای واقعی خوش گذشت..... خوب استراحت کردیم..... شرط کردم فقط توی عمارت باشیم.... البته که لاهیجان رفتیم و لنگرود..... صدرالدین یک ماشین هدیه گرفت/ و یک جفت دمپایی هم باباگلی برای  صدرالدین خرید... صدرالدین که خیلی بهش خوش گذشت.... هوا هم عالی بود.... دو روز اول رو صبحانه من اماده کردم و دو روز بعد رو مامان....   ...
15 ارديبهشت 1392

26 ماهگی

سلام دیروز پسرک 26 ماهش تمام شد  با دخترک همسایه در حیاط می دوند از پله ها بالا می روند بستنی می خورند سر هم داد می زننند.... پسرک از دیدن یک همبازی ذوق می کند... پسرک تنها است/ حوصله اش سر می رود ولی با دخترک همبازی است.... پسرک این روزها کاهو می خورد/ کم کم ماما می گوید... کمی هم بزرگ تر شده است......
1 ارديبهشت 1392

حرفی برای گفتن

سلام خدا می دانه چقدر تلاش می کنم خوب باشم.... به صدرالدین فکر کنم و چیزهای خوب دیگه.... پسرک خوب است/ مامان جون برایش سه تا جوجه و یک اردک خریده... اولش زیاد اهمیت نداد ولی دیروز که اب می خوردند هی ادایشان را در می اورد....  دیروز برایش بستنی عروسکی خریدم با ولع همه اش را خورد.... توی حیط بودیم مشکل نریزد نداشتیم....
19 فروردين 1392

سال جدید

سلام از یک روز بارون خورده بهاری... تعطیلات تموم شد.... هفته اخرش خوش گذشت.... رفتیم شهرک غزالی... رفتاری... عید دیدنی... رفتیم برج میلاد... رفتیم غذای ترکی خوردیم.... و دیشب برگشتیم خونه... یعنی دو شب خونه بابا خوابیدیم با صدرالدین.... منهای تغییر ماه صدرالدین که بسیار زود خسته میشه و بهانه گیر بقیه اش خوب بود..... و امروز اولین روز از بهار است که همه رفتند دنبال کارشان..... سال شروع شد....
17 فروردين 1392

عیدانه

این روزها پسرک هی جیغ می زند و هی اشک می ریزد/ وارد ماه جدید شده.... دیروز باز هم روز خوبی بود/ رفتیم غزالی با مامان و بابا و هانی و خیلی عکس گرفتیم و خیلی خوش گذشت.. ناهار رفتیم رستوران و صدرالدین تا توانست اشک ریخت برای اسباب بازی/ یک پسرخاله زا خریدیم ساکت د به قیمت 22 هزار تومان / همان دقیقه اول سرش جدا شد.... بابا میگه اینهم از جنس ایرانی.... برگشتیم خانه / عجب ناهاری خوردیم/ هیچی نفهمیدیم... عوضش پسرک امد خانه و با خیال راحت ناهارش را خورد و خوابید ..... خواب بهاری....
15 فروردين 1392

سلامتی

سلام داشتن صدرالدین یکی از اوون فکرهای خوبه چالش اور هست... درست کردن غذای هر روزه.... تلاش برای سرگرمیش....  این روزا صبح دستشو می گیرم و می برمش پارک....خسته برمی گرده و ناهار می خوریم و می خوابیمو عصر پای تی وی و کامی هستیم... روزهای عید ما امسال خیلی عجیب و غریب دارند می گذرند... دیشب فکر کردم اگر ماشینم خراب نمیشد بیشتر گردش می کردیم ولی دقیقا هفته اخر سال رفت پارکینگ... حالا ما  خودمون می ریم پارک و خیابونهای اطراف رو گردش می کنیم... خدا رو شکر هوا خوبه.... به خودم میگم مادر که باشی هرچی هم غده گردنت درد بکنه باید صدرالدین رو توی خیابون بغل کنی و ببریش پارک تا ادم ببینه و حوصله اش سر نره..... ...
8 فروردين 1392

سال نو

سلام سال تحویل شد/ پسرک را بوسیدیم.... شیرینی دهن هم گذاشتیم... ارزوهای قشنگ... بگذریم موقع تحویل سال حس دعا نگرفتم / گفتم خدا خیلی وقت است صدای من را در گوشش دارد... دو کلام سلامتی و تخصصی.... پدر به پسرک لا قرانی داد.... رسمش را من گذاشتم تا پدر برای اینده تمرین کند..... البته عیدیش مبلغ قابل توجهی است ....  بگذرم.... عکس انداختیم .... فیلم هم که از اول روشن بود..... زنگ زدیم شمال.... اوونجا وضعیت خنده دار بوده.... همه سرما خورده اند.... اب قطع شده.... و کلی اتفاقات جور و واجور..... همه اینها خوب بود............. ...
1 فروردين 1392