سلام شنبه شب ساعت از دوازده گذشته بود که در هیجان و گل و لبخند و شادی پدری امد با یک عرقچین سفید بر سر و کلی سوغاتی و شادی ... فرودگاه زیادی برای پرواز اخر شلوغ بود / ما کمی عقب تر ایستاده بودیم... اقاپسر غروب خوابیده و کمی کسل بود ولی بیدار ... کالاسکه را بردیم فررودگاه .... کمکان بود برای خستگی پسرک ... پدری را که دید بغضش ترکید نفهمیدیم از شادی بود یا از 38 روز ندیدن .... شکایت بود یا خوش امد گویی پسرانه .... پسرک صدا را داشت ولی تصویر پدری برایش ناشانا بود کمی غریبی کرد و به من چسبیده بود ... گریه می کرد دیگه .... کلی مهمان داشتیم این چند وقت /مثل همیشه پسرک همکاری خوبی کرد جز ان هفته که معده اش بدجوری شده بود و اصلا غذا نمی خو...